داستان آق پامیق

avasaba

درباره وبلاگ
این وبلاگ جهت سرگرمی و خدمت به ترکمنان عزیز طراحی شده است
نويسندگان
پيوندهاي روزانه
پيوندها
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان محل دوست یابی ترکمنان عزیز و آدرس torkmanchat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آتالار نقلي
ماتال
ترکمن گوزل آدلري

سخن روز

داستان زیباترین افسانه ی ترکمنی (( آق پامیق ))


یکی بود ، يكي نبود.در روزگاران قديم  مردي بود كه هفت پسر داشت.آنها شكارچيان ماهري بودند.برادر ها از اينكه خواهري نداشتند ، غصه دار بودند. تا اينكه بار ديگر مادرشان بار دار شد.هفته ها گذشت ، ماه ها گذشت ، روزي پسرها به مادرشان گفتند:« چي مي شد اگر خداي مهربان خواهري به ما مي داد؟ ما هفت برادريم ، خوب مي شد اگر يك خواهر مهربان و دلسوز هم داشتيم. آن وقت او در غصه ها و شادي هايمان در كنار ما بود.اگر اين بار خواهري برايمان نياوري ، ما سر به بيابان مي گذاريم و از اينجا براي هميشه مي رويم.»

 

مادر از حرف پسرانش بسيار ناراحت شد و دست هايش را رو به آسمان بلند كرد و گفت:« اي خداي مهربان! به من دختري عطا كن تا پسرانم از خانه و كاشانه شان آواره نشوند.»

روزها و هفته ها و ماه ها گذشت. زن همچنان در انتظار به دنيا آوردن فرزند بود تا اينكه يك روز پسرانش قصد شكار كردند. هنگام رفتن ، پسر بزرگ خانواده ، زين اسبي به دست مادرش داد و گفت:«مادر!اگر برادر ديگري برايمان آوردي ، اين زين را از دروازه ي شهر آويزان كن!»

و كوچكترين پسر ، عروسكي به مادرش داد و گفت:« اگر خواهري برايمان آوردي ، اين عروسك را از دروازه ي شهر بياويز! تا ما با خبر شويم.»

پسرها ، يكي يكي پيشاني مادرشان را بوسيدند و او را به پدر و پدر را به خدا سپردند ، خدا حافظي كرده و به راه افتادند.پدر و مادر با نگراني از پس آنان چشم دوختند و نمي توانستند از پسرانشان دل بكنند. تا اينكه آنها در پس غبار راه نا پديد شدند.

باز هم روزها و هفته ها و ماه ها گذشت تا اينكه در شبي ، زن نوزادي دختر به دنيا آورد كه در زيبايي مثال ماه بود. پس خدا را شكر كردند. زن به شوهرش گفت: « برو عروسك را به دروازه ي شهر آويزان كن تا پسرانم هنگام بازگشت بدانند كه صاحب خواهري شده اند.»

مرد با خوشحالي به دروازه ي شهر رفت و بر بالاي بلند ترين برج آن عروسك را آويزان كرد و به خانه بازگشت.

در همسايگي آنها آنان پيرزن بدجنسي زندگي مي كرد. او در همه چيز به آنان حسودي مي كرد. او كه از جريان زين و عروسك آگاه شده بود ، رفت و عروسك را از دروازه ي شهر برداشت و به جاي آن زين اسبي را به آنجا آويخت.

چند روز بعد ، سر ظهر پسرها از شكار برگشتند. همين كه به دروازه ي شهر رسيدند ، چشمشان به زين اسب افتاد ، با ناراحتي پشت به شهر كردند و اسبهايشان را روبه بيابان هي كردند و تاختند و تاختند تا اينكه خسته و كوفته به دره اي رسيدند.

برادر بزرگترگفت:«بهتر است همين جا بمونيم.روزها به نوبت يك نفر از ما براي نظافت و غذا پختن در اينجا مي ماند و بقيه براي شكار مي رويم.»و همان جا ماندند.

زن و مرد،اسم دختر را آق پاميق گذاشتند و منتظر بودند تا پسرهايشان هر چه زودتر از شكار برگردند.اما هرچه انتظار كشيدند،خبري از پسرها نرسيد.دلواپس و نگران در انتظار بازگشت پسرها روزشماري مي كردند،اما خبري از آنان نشد كه نشد.

و بدين ترتيب سالها گذشت و خبري از پسرها نرسيد.از غصه آنان موهاي مرد و زن سفيد شده بود و چين هاي عميقي بر پيشانيشان افتاده بود.پدر و مادر،ديگر توانايي آن را نيز نداشتند كه خودشان براي يافتن پسرانشان بروند و آق پاميق  هم بي خبر از ماجراي برادرانش روز به روز بزرگ و بزرگ تر مي شد.

پس از گذشت چند سال،آق پاميق به سن نوجواني رسيد.يك روز همسايه شان كه مكتب دار بود به خانه آنها آمد و به مادر آق پاميق گفت«ديگر وقت اين رسيده كه آق پاميق را به مكتب بفرستي!»

مادر آق پاميق گفت:«برو خودت به او بگو.اگر خودش راضي باشد، من حرفي ندارم.»

آق پاميق علاقه مند شد به مكتب برود.او از فرداي آن روز به مكتب رفت.روزي از روزها در مكتبخانه،يكي از دختران كه از ماجراي برادران آق پاميق آگاه بود،خواست به صورتي راز برادران را فاش كند.رو به دخترها كرد و گفت:«دخترها!خوب به حرف هايم گوش كنيد:هركس صاحب برادري باشد،برود بالاي اتاق بنشيند و هر كس برادري ندارد، برود و دم در بنشيند.»

عده اي رفتند و بالاي اتاق نشستند و عده اي هم رفتند دم در.آق پاميق هم رفت و دم در نشست.

پيرزني كه آنجا حضور داشت رو به آق پاميق كرد و گفت:«دخترم،آق پاميق! تو چرا دم در نشسته اي؟! پاشو برو بالاي اتاق بنشين.»

آق پاميق گفت :«نه مادر!من كه برادري ندارم تا در بالاي اتاق بنشينم.جاي من همين دم در است.»

پيرزن سرش را تكان داد و گفت:«نه دخترم!تو برو بالاي اتاق بنشين!اگر ديگران يكي دو تا برادر داشته باشند،تو هفت تا برادر داري.»

آق پاميق با تعجب گفت:«شوخي نكن،مادر!شوخي نكن!من اصلا برادري ندارم.اگر داشتم پدر و مادرم حتما به من مي گفتند.»

پيرزن مهربان گفت:«دخترم!پدر و مادرت كه ديگر نمي توانند به دنبال آنها بروند و از اين هم ترس دارند كه تو از وجدشان آگاه شوي و براي يافتنشان دنبال آنها راه بيفتي!برادرهايت در دره كوهي بلند زندگي مي كنند و در آنجا مشغول شكار هستند.مادرت،به اين راحتي راز برادرانت را به تو نخواهد گفت.من به تو ياد مي دهم كه اين راز را چگونه از زبان مادرت بيرون بكشي!بعد از اين كه مكتب تعطيل شد،پيش مادرت برو و از او بخواه كه برايت «قاورقا»درست كند.وقتي كه قاورقا پخت و آماده شد،او حتما آن را در ظرفي مي ريزد و به تو مي دهد:قبولس نكن.بگو كه،با دست هاي خودت بده!وقتي كه او از توي ديگ قاورقاي پخته را بيرون مي آورد دستش را بگير و محكم فشار بده و در همان وقت ماجراي برادرانت را بپرس.او نمي تواند در برابر گرماي قاورقا طاقت بياورد،در نتيجه تمام ماجرا را به تو خواهد گفت.در غير اين صورت او هيچ وقت اين راز را فاش نخواهد ساخت.»

آق پاميق از مكتبخانه دوان دوان به خانه بازگشت و به مادرش گفت:«مادر جان!سرم خيلي درد مي كند.گرسنه هم هستم.»

مادرش پرسيد:«دخترم!چي مي خواهي بخوري؟»

آق پاميق گفت:«براي من كمي قاورقا درست كن.مكتبدار گفت كه اگر قاورقا بخورم،سرم زود خوب مي شود.»

مادرش فوري دست به كار شد.ديگ سياه را روي اجاق گذاشت و بعد از آنكه گرم گرم شد،مقداري گندم در آن ريخت.وقتي كه گندم خوب سرخ شد،آق پاميق به مادرش گفت:«مادرجان!قاورقا را گرم گرم به من بده.»

مادرش قاورقا را با قاشق از ديگ برداشت و در ظرفي ريخت و به طرف آق پاميق دراز كرد.آق پاميق گفت:«نه ، نه، مادر جان! مي خواهم قاورقا را با دست خودت به من بدهي!»

مادر بيچاره،كه نمي خواست دخترش را ناراحت كند،از قاورقاي سرخ شده،مشتي برداشت و به طرف آق پاميق دراز كرد.در همان لحظه آق پاميق با دو دستش به مشت مادرش چسبيد و آن را فشار داد.فرياد مادرش درآمد:«آي،دستم سوخت!دستم رو ول كن!»

آق پاميق فوري گفت:«مادر!زود بگو ببينم كه من برادر دارم يا نه؟!»

مادرش كه نتوانست گرماي قاورقا را تحمل كند،با عجله گفت:«داري،آره داري!اما آنان قبل از اين كه تو به دنيا بيايي،از اين جا رفتند!»

-الان كجا هستند؟

-درست نمی دانم. اما مي گويند كه در پاي كوهي بلند به شكار مشغولند. آق پاميق دست مادرش را رها كرد و گفت:«من مي خواهم پيششان بروم.»

مادرش گفت:نه دخترم! تو نمي تواني پيدايشان كني.»

ولي آق پاميق پا توي يك كفش كرد كه پيش برادرانش برود.مادر، وقتي اصرار زياد آق پاميق را ديد، به ناچار قبول كرد و گفت:«پس من براي تو يك قرص نان كوچك درست ميكنم،تو همان قرص نان را قل بده و به دنبالش برو.هر جا كه قرص نان از حركت ايستاد،بدان كه برادرانت آنجا هستند!»

مادر قرصي نان پخت و به دست آق پاميق داد.آق پاميق قرص كوچك نان را جلو انداخت قل داد و راه افتاد.

آق پاميق گربه كوچك و ملوسي داشت.گربه وقتي ديد اق پاميق به دنبال قرص نان مي رود، او هم به دنبال آنها به راه افتاد.نان قل مي خورد و مي رفت و آق پاميق و گربه هم به دنبال قرص نان مي رفتند. انها رفتند تا اينكه خسته و كوفته به پاي درختي رسيدند. آق پاميق قرص نان را گرفت و رفت، در گوشه اي گذاشت و خودش هم به درخت تكيه داد و به استراحت پرداخت.

آق پاميق از بس كه خسته بود،به زودي به خواب شيريني فرو رفت. گربه هم چون خسته و گرسنه بود، وقتي ديد كه آق پاميق به خواب رفته،رفت و از قرص نان تكه اي گاز زد و خورد.

آق پاميق كه از خواب برخاست،رفت سراغ قرص نان و خواست آن را قل بدهد ولي قرص نان قل نخورد.آق پاميق ديد كه گوشه اي از قرص نان خورده شده است. او شروع كرد به گريه كردن و از گريه او،گربه هم گريه اش گرفت و خيلي ناراحت شد و هر دو زار زار گريه كردند.بعد از مدتي آق پاميق آرام شد.او نمي دانست چه كار بكند.يكدفعه فكري به خاطرش رسيد. او با مقداري خاك،گل درست كرد و به گوشه كنده شده قرص نان چسباند.دوباره آن را قل داد، قرص نان مثل اولش قل خورد و راه افتاد.

آمها رفتند و رفتند تا اينكه به دره اي رسيدند. قرص نان يكي دو بار دور خود چرخيد و به زمين افتاد. در آن نزديكي غار بزرگي بود كه برادرانش در همان غار زندگي مي كردند.

وارد غار شد.توي غار لباس هاي كثيف روي هم انباشته شده بودند.ظرف هاي غذا هم كثيف وآلوده بودند و گوشه ديگري از غار تكه هاي گوشت تازه از چوبي آويزان بود. ولي كسي توي غار نبود.

آق پاميق ابتدا وضع نا مرتب غار را درست كرد، لباس ها را خوب شست و ظرف ها را تميز كرد و سپس سراغ گوشت ها رفت و از آنها غذاي خوشمزه اي درست كرد و به انتظار بازگشت برادرانش نشست.

پس از مدتي صدای پاي اسب ها را شنيد و از ترس به سرعت در گوشه اي پنهان شد.برادرها وقتي وارد غار شدند، از وضع مرتب و تميز غار تعجب كردند.ديدند كه لباس ها و ظرف ها شسته و تميز، و غذاي گرم و خوشمزه اي آماده است.

آنها لباس هاي كثيفشان را در آوردند و لباس هاي تميز را پوشيدند و تا مي توانستند از غذاي خوشمزه خوردند و از بس كه خسته بودند، فوري به خواب رفتند.

فردا، باز هم آنها به شكار رفتند. آق پاميق باز لباس هاي كثيف را شست ظرف ها را تميز كرد و پس از اينكه غذا را آماده كرد، باز در گوشه اي پنهان شد.

برادر ها وقتي بازگشتند، ديدند كه وضع غار از ديروز هم بهتر است و همه چيز مرتب! آنها ماندن كه اين كارها را چه كسي انجام مي دهد؟! با هم مشورت كردند و سرانجام برادر بزرگ تر گفت:«فردا، يكي از ماها در اين جا بماند و سر از اين راز در بياورد و ببيند كه اين كارها را چه كسي انجام مي دهد؟!»

روز اول، قرعه به نام برادر بزرگ تر درآمد. او مدتي دور و بر را پاييد و به جست و جو پرداخت و هر چه انتظار كشيد، هيچ خبري نشد. پس، گرفت و خوابيد.

آق پاميق وقتي ديد او به خواب رفته، از مخفيگاهش بيرون آمد و لباس ها و ظرف ها را شست و غذا را هم پخت و بعد بار ديگر پنهان شد.

برادرها وقتي از شكار برگشتند،ديدند وضع خانه باز هم مرتب است. تعجب كردند و از برادر بزرگ تر پزسيدند:«كي بود؟! چه كسي همه اين كارها را نجام داد؟!»

برادر بزرگ تر گفت:«من هم نمي دانم! مدتي نشستم، ولي زود به خواب رفتم.»

فرداي آن روز برادر دومي در خامه ماند و او هم خواب ماند و آق پاميق باز هم كارهايش را كرد و خودش پنهان شد.

روزهاي بعد،برادر سومي، چهارمي، پنجمي و ششمي در خانه ماندند، ولي هيچ كدام نتوانستند بفهمند  كه اين كاره را چه كسي انجام مي دهد؟!

آخر سر نوبت برادر هفتمي رسيد. او در خانه ماند و براي اينكه خوابش نبرد، انگشت كوچك خود را بريد و روي آن نمك پاشيد. از درد زخم و سوز نمك خواب به چشمش راه نيافت، بلكه در گوشه اي به كمين نشست و منتظر ماند.

ناگهان دختري از گوشه غار بيرون آمد. لباس ها را شست و شروع كرد به انجام كارهاي هميشگي!برادر كوچك وقتي آق پاميق را ديد تعب كرد و ناگهان از مخفي گاهش بيرون پريد و فرياد زد:«آهاي!ديوزاده اي يا پريزاده؟! بگو كيستي؟!»

آق پاميق كه غافلگير شده بود، جا خورد وترسيد. او ديگر فرصتي براي پنهان شدن نداشت. پس گف:«نه ديوزاده ام، نه پريزاده! بلكه خواهر شما هستم!»

سپس آق پاميق تمام ماجرا را از اول تا آخر براي برادرش تعريف كرد. برادر كوچك از اينكه خداوند به آنها خواهري داده، بسيار خوشحال شد و تا رسيدن برادرانش لحظه شماري كرد.

وقتي بقيه از شكار برگشتند، به پيشوازشان شتافت و به

انها مژده داد و با عجله ماجرا را برايشان تعريف كرد. آنها هم از اينكه صاحب خواهري شده اند و او به دنبالشان آمده ، خيلي خوشحال شدند.

چند روزي از اين ماجرا گذشت.يك روز آق پاميق مشغول جارو كردن اتاق بود كه يك دانه كشمش پيدا كرد. گربه اش را صدا كرد، از گربه خبري نشد. آخر سر كشمش را به دهان خودش انداخت و خورد.مدتي گذشت.گربه از گوشه اي پيدا شد.پرسيد:«چرا مرا صدا مي زدي؟!»

آق پاميق گفت:«يك دانه كشمش پيدا كرده بودم، مي خواستم آن را به تو بدهم، ولي به موقع نيومدي.»

گربه گفت:«پس كشمش را چه كار كردي؟»

-وقتي ديدم كه نمي آيي، خودم آن را خوردم!

گربه با ناراحتي گفت:«كشمش را خوردي؟!خيلي خب حالا من هم آتش اجاقت را خاموش مي كنم.»

آق پاميق دستپاچه شد و گفت:ماگر آتش را خاموش كني، من چطوري غذا بپزم؟ آن وقت برادرهايم گرسنه مي مانند. اين كار را نكن. اگر باز هم پيدا كردم، حتما به تو مي دهم.»

گربه گفت:«باشه! ولي دفعه ديگر هم چيزي پيدا كني و خودت بخوري،آتش اجاقت را خاموش مي كنم.»

چند روز بعد، آق پاميق باز هم موقع جارو كردن اتاق ، يك سنجد پيدا كرد و گربه اش را صدا كرد تا سنجد را به او بدهد ولي هرچه صدا كرد، خبري از گربه نشد. سرانجام سنجد را هم خودش خورد. كمي بعد گربه پيش آق پاميق آمد و گفت:«چرا مرا صدا مي زدي؟!»

آق پاميق گفت:«يك سنجد  پيدا كرده بودم. خواستم آن را به تو بدهم تا بخوري!»

گربه گفت:«پس سنجد كو؟!»

آق پاميق گفت:«هرچه صدايت كردم نيامدي. آخر سر خودم خوردم!»

گربه گفت:«اين دفعه آتش اجاقت را خاموش مي كنم!»

بعد رفت سراغ اجاق و آتش آن را خاموش كرد.آق پاميق بسيار ناراحت شد. او هرچه تلاش كرد كه با سنگ چخماق دوباره آتش درست كند،نشد كه نشد! سرانجام بر بالاي بلندي رفت و نگاهي به اطراف انداخت تا آتش پيدا كند. ديد كه در جاي دوري، از دودكش خانه اي دود به هوا مي رود. از بلندي سرازير شد و به طرف آن خانه به راه افتاد.چون به آنجا رسيد، داخل شد و سلام كرد. ديد كه در وسط اتاق ديوي بزرگ نشسته است.

آق پاميق از ترس عقب عقب رفت و تا خواست كه از اتاق خارج شود، ديو غرشي كرد و گفت:« اگر بدون سلام وارد مي شدي، درسته مي خوردمت!»

بعد از آق پاميق پرسيد:« اي آدميزاد!از كجا امده اي؟! چه مي خواهي؟»

آق پاميق گفت:« از راه دوري آمده ام! آمدم تا آتش ببرم.»

ديو گفت:« ظرف آوردي؟»

-فراموش كردم كه ظرف بياورم!

-پس دامنت را بگير!

ديو ابتدا تكه اي گدازه توي دامن آق پاميق انداخت و سپس روي آن مقداري خاكستر ريخت و روي خاكستر هم مقداري گدازه آتش گذاشت.

آق پاميق دامنش را گرفت و به طرف خانه شان به راه افتاد. گدازه زير خاكستر دامن او را سوراخ كرد و در تمام طول راه،كم كم، خاكستر بر زمين ريخت و ردي از خود بر جاي گذاشت.

آق پاميق بي خبر از همه جا، به غار رسيد و اجاق را روشن كرد و به پختن غذا مشغول شد.

غروب كه شد، هفت برادر از شكار برگشتند.خوردند و خوابيدند و صبح زود دوباره در پي شكار رفتند.

روز بعد ديو رد خاكستر را گرفت و به راه افتاد تا اينكه به در غار رسيد. آق پاميق وقتي ديد ديو دارد مي آيد، در غار را محكم بست و چفت آن را انداخت و نشست.

ديو با مشت به در كوبيد و گفت:« زود باش در را باز كن!»

آق پاميق از ترس بدنش به لرزه افتاد.ديو با عصبانيت غرشي كرد و بلند تر فرياد كشيد:«زود در را باز كن و يا انگشتت را از سوراخ در بيرون بياور.»

آق پاميق كه چاره اي نداشت، مجبور شد انگشتش را از سوراخ در بيرون بياورد. ديو انگشت او را گرفت و سوزني به انگشتش زد و بعد شروع كرد به مكيدن خون آق پاميق. ديو پس از اينكه از خون آق پاميق سير شد،گفت:«مبادا در اين باره چيزي به برادرانت بگويي! اگر بگويي تو را مي خورم.»

ديو اين را گفت و از آنجا دور شد.آق پاميق از ترس چيزي به برادرانش نگفت.بعد از آن ديو هر روز به آنجا مي آمد و آق پاميق انگشتش را از سوراخ در بيرون مي آورد و ديو خونش را مي مكيد و مي رفت.

آق پاميق روز به روز لاغر تر و رنگ پريده تر مي شد.برادرانش از او  مي پرسيدند:«آق پاميق! چرا روز به روز لاغرتر مي شوي؟ مگر غصه اي داري؟!»

اما آق پاميق هر بار جواب مي داد:« نه غمي دارم. نه غصه اي. حالم خيلي هم خوب است.»

برادرها وقتي ديدند كه تنها خواهرشان روز به روز لاغرتر و رنجورتر مي شود، تصميم گرفتند كه سر از اين ماجرا در بياورند. پس به بهانه رفتن به شكار از خانه بيرون رفتند و در گوشه اي پنهان شدند و منتظر ماندند كه چه اتفاقي مي افتد.

آق پاميق مثل روزهاي گذشته همه كارها را انجام داد و اتاق را خوب تميز و جارو كرد وقبل از رسيدن ديو، در را محكم بست چفت آن را انداخت. كمي بعد ديو دوان دوان از راه رسيد و فرياد زد:«زود باش انگشتت را از سوراخ در بيرون بياور.»

آق پاميق انگشتش را از سوراخ در بيرون آورد. ديو تازه مي خواست از خون آق پاميق بخورد كه در همين لحظه هر هفت برادر با شمشير هاي تيزشان به ديو حمله كردند و تا مي توانستند او را زدند و سرش را از تنش جدا كردند.سر ديو كنده شد و به طرف سرازيري قِل خورد و در حالي كه قِل مي خورد و مي رفت به حرف در آمد و گفت:«حتماً دوباره بر مي گردم و همه شما را مي خورم!»

برادرها براي گرفتن سر ديو دنبالش دويدند، ولي هرچه سعي كردند،نتوانستند به سر ديو برسند. سر ديو به سرعت از آنجا دور شد و رفت.

چند روز بعد، ديو با تعداد زيادي از ديوهاي ديگر بازگشت. آنها، هر هفت برادر را كٌشتند و گوشت هايشان را خوردند و استخوان هايشان را به هر طرف پرت كردند و رفتند.

آق پاميق از ترس زير پوست آهويي رفته و در زير آن مخفي شده بود. ديوها هرچه گشتند، نتوانستند او را پيدا كنند و از پيدا كردنش نا اميد شدند و رفتند.

بعد از رفتن ديوها، آق پاميق استخوان هاي برادرانش را يك به يك جمع كرد و در گوشه اي گذاشت و رويشان را با پوست آهويي پوشانيد. مدتي در كنار آنها نشست و گريه كرد.

آق پاميق مدتي فكر كرد كه چه كار بكند،چه كار نكند. سرانجام تصميم گرفت كه براي زنده كردن برادرانش دوايي و چاره اي پيدا كند، پس بر اسبي سوار شد و براي يافتن دوا به راه افتاد.او با اسب ازين روستا به آن روستا و از اين شهر به آن شهر رفت و به هر روستا يا شهر كه مي رسيد سراغ افراد دانا و عاقل شهر را مي گرفت و از آنان مي پرسيد:«برادرانم را ديوها كشته اند و گوشت هايشان را خورده اند و تنها استخوان هايشان را باقي گذاشتند. آيا دوايي، چاره اي هست كه آنان را دوباره زنده كند؟»

هيچ كس نمي توانست او را راهنمايي كند و دوايي براي اين درد بدهد. آق پاميق نا اميد نشد و باز روستاها و شهرها را گشت، تا اينكه روزي به پيرزني رسيد و از او كمك خواست.

پيرزن گفت:« دخترم! اگر ديوها برادرانت را كشته باشند، دوايي براي زنده كردن آنها وجود دارد ؛ ولي به دست آوردن آن خيلي مشكل است.»

آق پاميق گفت:«مشكل هم باشد، چاره اي نيست.بايد تهيه كنم. بگو كه دواي آنها چيست و در كجاست؟»

پيرزن گفت:« در فلان كوير خشك و سوزان، شتري به نام آق مايا زندگي مي كند. اگر بتواني شير آن را بگيري و روي استخوان هاي برادرانت بريزي، آنها بلافاصله زنده مي شوند. ولي اين را هم بدان كه آق مايا از آدم ها بدش مي آيد و به محض ديدن آدم، آن را مي خورد اما او شتر بچّه اي دارد كه از آدم ها خوشش مي آيد و هرچه از دستش بر مي آيد براي آنها انجام مي دهد.»

آق پاميق ديگر معطل نكرد، مشك كهنه اي را بداشت و براي يافتن آق مايا به راه افتاد. او رفت و رفت و رفت تا اينكه به آن كوير رسيد. از خوش اقبالي اول شتربچه آق مايا را پيدا كرد.

شتربچه وقتي آق پاميق را ديد، خيلي خوشحال شد و جست و خيزكنان پيشش آمد. آق پاميق سر و صورتش را نوازش كرد و پيشانيش را بوسيد. آق پاميق به ياد برادرانش افتاد و زار زار گريه كرد و وقتي شتر بچه علّت گريه اش را پرسيد،او تمام ماجرا را تعريف كرد و از او كمك خواست.

شتربچه، وقتي ما جراي او را شنيد، غمگين شد و گفت:«بسيار خب! من به تو كمك مي كنم. امّا اگر مادرم بفهمد هر دوي ما را خواهد خورد.پس بايد نقشه اي بكشيم.»

شتربچه پس از لحظه اي فكر كردن، به آق پاميق گفت:« بهتر ات تو خودت را زير موهاي شكم من پنهان كني.»

آق پاميق قبول كرد و خود را زير موهاي شكم شتربچه پنهان كرد.و شتربچه آرام آرام به پيش مادرش رفت.آق مايا بو كشيد و فرياد زد:«بوي آدميزاد مي آيد.» و شروع كرد به كوبيدن پاهايش به زمين. شتربچه التماس كنان به مادرش گفت:«مادرجان! آدم اينجا چه كار مي كند، من گرسنه ام، بگذار كمي شير بنوشم.»

آق مايا كمي آرام گرفت.شتربچه رفت زير شكم مادرش و آق پاميق شروع كرد به دوشيدن شير.بعد از اينكه مشك پر از شير شد، شتر بچه به آرامي خود را از مادرش جدا كرد و به بهانه چريدن علف از مادرش دور شد.آق مايا به طرز راه رفتن بچه اش شك كرد و چشم از او بر نداشت.

شتربچه آرام آرام پيش اسب آق پاميق كه در پشت تپه اي ايستاده بود، رفت. وقتي به كنار اسب رسيدند، آق پاميق خود را از زير شكم شتربچه رها كرد و به طرف اسبش دويد.

آق مايا وقتي كه فهميد ، چه كلكي خورده است! به طرف آق پاميق حمله ور شد ، ولي آق پاميق سريع خود را به روي اسب انداخت و از آنجا دور شد.آق مايا وقتي ديد كه نمي تواند به او برسد ، پيش بچه اش برگشت و او را نفرين كرد و گفت:«الهي ، به سنگ سياه تبديل شوي!»

شتر بچه در همان لحظه به سنگي سياه تبديل شد.آق مايا وقتي ديد كه بچه اش به سنگ سياه تبديل شده از اين كارش خيلي ناراحت و پشيمان شد.پس از آن هرگاه پستانش از شير پر مي شد ، ديگر كسي نبود كه شيرش را بخورد و زيادي شير ، آق مايا را اذيت مي كرد.

.سرانجام آق مايا از بس كه درد كشيد، در آسمان ها به پرواز در آمد و مدت زيادي در آسمان پرواز كرد و از پستانش شير بيرون ريخت و هر قطره شير او به يك ستاره تبديل شد تا اينكه ستارگان راه شيري پديد آمدند.

آق پاميق همان طور رفت و رفت تا اينكه به غارشان رسيد. فورا به سراغ استخوان هاي برادرانش رفت. استخوان ها دوباره پخش و پلا شده بود. او آنها را يكي يكي جمع كرد و در كنار م چيد ولي هرچه گشت يكي از استخوان هاي ستون فقرات يكي از برادرانش را پيدا نكرد. او شير آق مايا را روي استخوان ها پاشيد و روي انها را با نمد سياهي پوشانيد. پس از كمي برادرانش آخ و اوخ كنان از زير نمد بيرون آمدند.

يكي از آنها گفت:«پاشيد! چقدر زياد خوابيديم!»

برادرانش خميازه كشان يكي يكي برخاستند و پيش آق پاميق آمدند. آق پاميق از اينكه برادرانش را زنده و سرحال مي ديد، خيلي خوشحال شد،ولي وقتي ديد يكي از برادرانش به خاطر نداشتن يكي از استخوان هاي ستون فقراتش، گوژپشت شده، بسيار ناراحت و غمگين شد.

برادرها بار ديگر زندگي عادي خود را شروع كردند. آنها به شكار مي رفتند و آق پاميق هم كارهاي خانه را انجام مي داد.

ماه ها و سال ها گذشت و آق پاميق برادرانش را يكي يكي داماد كرد. از آنجا كه برادران آق پاميق، او را خيلي دوست مي داشتند، زن هاي برادرانش به او حسودي مي كردند. آنها تصميم گرفتند كه او را از سر راهشان بر دارند. به فكر راه چاره اي بودند كه يك روز، زن برادر بزرگ، همه زن هاي ديگر  را يك جا جمع كرد و گفت:«بياييد كاري بكنيم و آق پاميق را از چشم شوهرانمان بيندازيم.»

يكي گفت :«چه كار بايد كرد؟!»

ديگري گفت :«اگر بفهمند، براي ما بد مي شود.»

زن برادر بزرگ گفت:«من فكري كرده ام!»

ديگران فوري پرسيدند:«چه فكري؟!»

زن برادر بزرگ گفت:«بياييد در گلو و گوش آق پاميق سرب داغ بريزيم.»

غير از زن برادر گوژپشت، همه راضي شدند. اما زن برادر گوژپشت با اعتراض گفت:«اين كار درستي نيست. من كه دلم نميايد اين كار را بكنم.»

ديگران او را تهديد كردند و گفتند:« ما اين كار را مي كنيم! اگر تو هم به كسي بگويي، همان بلا را سرت مي آوريم.»

زن برادر گوژپشت از ترس نتوانست با آنها مخالفت بكند. اما از ته دل راضي به اين كار نبود.

زن ها، آق پاميق را گرفتند و به زور در گلو و گوشش سرب داغ ريختند. آق پاميق هم كر شد هم لال.

زن برادر گوژپشت، در كناري ايستاد و از ترس آنان، هيچ حرفي به كسي نگفت. بعد از آن آق پاميق، هر روز لاغر و لاغرتر شد. هرچه برادرانش مي پرسيدند: چه شده؟» او چيزي نمي گفت. سرانجام يك روز زن برادر بزرگ آق پاميق به شوهرش گفت:« من مي دانم چه شده!»

-پس بگو تا ما هم بدانيم كه خواهرمان چه شده است!

زن برادر بزرگ گفت:« وقت عروسي آق پاميق شده! او نمي تواند به شما بگويد.برادرها وقتي اين حرف را شنيدند، گفتند:«او هركس را دوست داشته باشد، مي تواند با او ازدواج كند! ما حرفي نداريم.»

زن برادر كوچك تر پيشنهاد كرد:« او را به شتري سوار كنيد. بگذاريد شتر سر خود برود و آق پاميق با هركس كه دوست داشته باشد، ازدواج بكند.»

برادران اين پيشنهاد را پسنديدند و دست به كار شدند و بر پشت شتري كجاوه اي زيبا گذاشتند و آق پاميق را بر آن نشاندند و راهي كردند.

شتر رفت و رفت و رفت تا اينكه به شكارگاه زيبايي رسيد.آق پاميق غرق تماشاي گل ها و گياهان و حيوانات زيبا بود.

آن روز، پسر پادشاه به همراه پسر وزير براي شكار، به شكارگاه آمده بودند. آنها به دنبال يافتن شكار، با دقت اطراف را مي پاييدند كه ناگهان چشمشان به يك سياهي افتاد، آنها منتظر ماندند.سياهي كم كم نزديك و نزديك تر شد. سرانجام آنها ديدند كه آن سياهي، شتري است زيبا با كجاوه اي زيبا تر كه به ميل خود به آنها نزديك مي شود. پسر پادشاه گفت:«بيا، شرطي با هم ببنديم!»

پسر وزير گفت :«چه شرطي؟!»

پسر پادشاه گفت :« درون كجاوه هرچه هست مال من، بقيه اش مال تو!»

پسر وزير گفت :« باشد.دست كم يك كجاوه زيبا به من مي رسد!»

آنها با اسب هايشان به سوي شتر تاختند. وقتي رسيدند، بسيار تعجب كردند. چرا كه كجاوه اي بسيار زيبا بر پشت شتر بود. با عجله دريچه آن را باز كردند، ديدند كه دختري زيبا، مثل ماه درون آن نشسته است. تعجب آنها بيشتر شد.

پسر پادشاه پرسيد:«آدميزادي؟ جن هستی يا پري؟»

پسر وزير گفت:«نكند لال باشد!»

پسر پادشاه گفت:« هر چه هست از شانس من است!»

بعد پسر پادشاه آق پاميق را به قصرشان برد و او را به همسري خود برگزيد و با او ازدواج كرد. يك سال از ازدواجشان گذشت، آق پاميق پسري قشنگ به دنيا آورد. پسر كم كم بزرگ شد و به سن پنج سالگي رسيد. آق پاميق هنوز هم لب از لب باز نكرده بود. پسر پادشاه از لال بودن آق پاميق بسيار ناراحت بود. يك روز تصميم گرفت كه زني ديگر بگيرد پس براي پيدا كردن زني مناسب به راه افتاد.

آق پاميق، مشغول پختن نان شد، ولي دستش به كار نمي رفت و كنار تنور چمباته نشسته بود و فكر مي كرد. پسر آق پاميق خسته و گرسنه از بازي برگشت و به مادرش گفت:« مادر! گرسنه ام، نان بده.»

ولي آق پاميق هنوز نان نپخته بود. پسر بار ديگر گفت:«مادر نان مي خواهم.» ولي آق پاميق اعتنايي نكرد.

پسر ناراحت شد و با دست به پسِ گردن مادرش زد. بر اثر ضربه دست پسر، سربی كه در گلوي آق پاميق گير كرده بود، بيرون افتاد. آق پاميق از خوشحالي فريادي زد و نفس عميقي كشيد و گفت:« پسرم! يكي هم تو گوشم بزن!»

پسر با ناباوري به مادرش نگاه كرد و يك سيلي محكم هم به گوش راست او زد.سربي كه توي گوش راست آق پاميق گير كرده بود، بيرون پريد.

آق پاميق باز گفت:«پسرم! دستت درد نكند. به گوش ديگرم هم بزن!»

پسر به گوش چپ او هم زد. سرب از آن گوش زن هم بيرون پريد. آق پاميق از اينكه بار ديگر مي توانست حرف بزند و بشنود، خيلي خوشحال شد و پسرش را كه با عث اين كار شده بود، به آغوش كشيد و بوسيد.

پسر پادشاه همراه زني به خانه بازگشت.در همين لحظه آق پاميق مشغول جوشاندن چه كه ليق بود. از بس كه شعله آتش زیاد بود، چه كه ليق به جوش آمد و از ديگ، سرازير شد. زن تازه وارد، كه هنوز پايش به زمين نرسيده بود، فرياد زد:« اي زن! مستی يا حيران؟! نمي بيني كه ديگ سرريز شده؟!»

آق پاميق در جواب اي حرف نيشدار،گفت:«هنوز از راه نرسيده، زبان درازي مي كني؟! تو به خودت نگاه كن كه چشمانت مثل آتش مي سوزد و ابروانت از حسادت مثل كمان در هم كشيده است!»

پسر پادشاه وقتي ديد آق پاميق زبان باز كرده، بسير خوشحال شد. او زن دومش را بدون اينكه از اسب پياده بكند، به ولايت خودش بازگردانيد و امر كرد كه در شهر جار بزنند كه همسر پادشاه زبان باز كرده است. مردم از اين خبر شادمان شدند و اين خبر خوشحال كننده را در سراسر كشور پخش كردند.

روزها از پي هم مي گذشت. پسر آق پاميق هر روز بزرگ و بزرگ تر مي شد. او براي پسرش قاپي از طلا ساخت و به پسرش نيز شعري ياد داد كه موقع بازي آن را بخواند:

« من پسر آق پاميق هستم.

و خواهرزاده آن شكارچي گوژپشت.

اي قاپ طلايي ام! درست بنشين،

به خاطر هفت دايي شكارچي ام!

كه كوچك ترينشان بايرام نام دارد،

به خاطر دايي بايرام هم كه شده،

اي قاپ طلاي ام! درست بنشين!....»

يك روز هفت برادر دور هم جمع شده بودند كه بايرام كوچك ترين برادر آق پاميق، به ديگران گفت:«برادران! ما خواهرمان آق پاميق را كه آن همه در حقّ ما خوبي كرده بود، سوار بر شتر، به امان خدا در بيابان رها كرديم. امسال، هقتمين سال است كه او از پيش ما رفته. زنده است يا مرده؟ كسي نمي داند. بهتر است خبري از او بگيريم. بياييد به دنبالش بگرديم، شايد پيدايش كرديم!»

برادرها حرف او را قبول كردند و براي يافتن آق پاميق هر كدام به طرف شهري به راه افتادند. برادر گوژپشت هم رفت و رفت تا اينكه به شهري رسيد. در گوشه اي از شهر عده اي از بچه هاي كوچك مشغول قاپ بازي بودند.در دست يكي از پسرها قاپي از طلا بود. او هر بار كه قاپش را به زمين مي انداخت، شعري مي خواند:

 

« من پسر آق پاميق هستم.

و خواهرزاده آن شكارچي گوژپشت،

اي قاپ طلاييم درست بنشين،...»

به خاطر هفت دايي شكارچي ام!

كه كوچك ترينشان بايرام نام دارد،

به خاطر دايي بايرام هم كه شده،

اي قاپ طلاي ام! درست بنشين!....»

 

برادر گوژپشت اق پاميق به پسر نزديك شد و گفت:«پسرجان! يك بار ديگر شعرت را بخوان!»

پسر بار ديگر قاپش را انداخت و خواند:«من پسر آق پاميق هستم،...»

و خواهرزاده آن شكارچي گوژپشت،

اي قاپ طلاييم درست بنشين،...»

به خاطر هفت دايي شكارچي ام!

كه كوچك ترينشان بايرام نام دارد،

به خاطر دايي بايرام هم كه شده،

اي قاپ طلاي ام! درست بنشين!....»

 

وقتي پسر شعرش را تمام كرد، برادر گوژپشت فهميد كه اين پسر، خواهرزاده اش است و خواهرش هم هنوز زنده است. پس رو به پسر كرد و گفت:«پسرجان! خانه تان را به من نشان بده.»

پسر قبول كرد و او به همراه پسر به خانه رفت. آق پاميق به محض اينكه برادرش را ديد او را شناخت و برادرش هم او را شناخت. آنها همديگر را به آغوش كشيدند و از درد جدايي مدتي گريه كردند. بعد از آنكه آرام شدند، آق پاميق تمام ماجراهايي را كه به سرش آمده بود، براي برادرش تعريف كرد.

برادر گوژپشت، چند روز پيش او ماند و سپس تصميم گرفت به خانه خودش برگردد. پس آق پاميق هفتكيسه دوخت و از مردم شهر خواست كه برايش عقرب بگيرند.

آق پاميق شش كيسه را پر از عقرب كرد و يك كيسه را پر از نخود و كشمش. هر هفت كيسه را به برادرش داد و سفارش كرد كه شش كيسه را به زن برادران بزرگ ترشان بدهد و كيسه هفتمي را به زن خودش بدهد.

برادر گوژپشت آق پاميق وقتي به خانه خود رسيد، به هر كدام از زن ها، يك كيسه داد و گفت:« اينها را آق پاميق براي شما، به عنوان سوغاتي فرستاده است.»

زن برادرهاف فوري كيسه ها را باز كردند و دست هايشان را در آن فرو بردند. عقرب ها به دست هاي آنها نيش زدند. زن ها از درد نيش عقرب ها دادشان به هوا رفت.

زنِ گوژپشت هم كيسه اش را باز كرد و ديد كه توي آن پر از نخود و كشمش است. او بسيار خوشحال شد.

برادر گوژپشت، پس از راحت شدن از تقسيم كيسه ها، به سراغ برادرانش رفت و آنها را دور خود جمع كرد و گفت:« بياييد، من آق پاميق را پيدا كردم. پسر پادشاه او را به همسري گرفته است.»

بعد تمام ماجراهايي را كه بر سر آق پاميق آمده بود ، براي آنها تعريف كرد. شش برادر بزرگ تر با شنيدن سرگذشت آق پاميق بسيار ناراحت شدند و به هم گفتند:«خواهرمان آق پاميق، اين همه براي ما خوبي و خدمت كرده بود. اگر زن هايمان اين بلاها را بر سر او آورده باشند، جزايشان چيزي جز مرگ نيست.»

هر يك از آنها، زن هايشان را بر پشت اسبي محكم بستند و در بيابان رها كردند. سرانجان آق پاميق، برادرانش را پيش خود برد و براي هر يك از شش برادرش يك زن خوب اختياركرد و سالهاي سال با خوبي و خوشي در كنار هم زندگي كردند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





 نوشته شده در  جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:6   توسط محمود  |
مطالب اخير
فهرست اصلي
نوشته هاي پيشين
آرشيو مطالب
موارد ديگر
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 127
بازدید دیروز : 241
بازدید هفته : 127
بازدید ماه : 563
بازدید کل : 888607
تعداد مطالب : 499
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

انجمن وبلاگ نویسان / انجمن وبلاگ نویسان /

Copyright © 2010 All Rights Reserved by http://www.LoxBlog.com | Design by : SAHRA