هفت بند عشق

avasaba

درباره وبلاگ
این وبلاگ جهت سرگرمی و خدمت به ترکمنان عزیز طراحی شده است
نويسندگان
پيوندهاي روزانه
پيوندها
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان محل دوست یابی ترکمنان عزیز و آدرس torkmanchat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آتالار نقلي
ماتال
ترکمن گوزل آدلري

سخن روز

اول

 

از وقتی  دوران  به دنبال دانستن روز تولدش میگشت ،همه از جیک و پیک کارش 

سر در آورده بودند...

همه فهمیده بودند او برای چه  کاری به دنبال روز تولدش  میگردد.دیگر همه 

میدانستند که دوران عاشق جیران است و جیران هم بوی عشق را مثل بوی

 همه گلبرگ ها ی دنیا با دماغش  حس کرده بود.

بند دوم

کسی نمی دانست دوران چرا ناگهان تصمیم به ازدواج گرفته بود .اما دوران 

 میدانست. میدانست کی این تصمیم را گرفته است .جیرا ن  را همیشه در روستا 

میدید ،اما از همان روزی که گوسفند مادر جیران زاییده بود و او رفته بود تا بزغاله 

را به مادر جیران بدهد ، جیران را هم دیده بود .دیده بود که روسری اش را دور 

موهای بافته اش بسته و با عروسکش بازی میکرد . دوران ابتدا نفهمیده بود او 

خود جیرا ن است. فکر کرده بود اشتباه میکند .فکر کرده بود شاید یکی از دختر

 بچه های روستاست که به انجا امده ودارد با عروسکش بازی میکند .اما وقتی

 بزغاله را در حیاط بر زمین گذاشت،دیده بود که جیران عروسک را گذاشته بود

 بر زمین وسریع دویده بود  به سمت بزغاله وبغلش کرده بود و نازش کرده بود .

باشوق گفته بود : « چه نازه این- مال من است به کسی نمیدهمش  »  

 برق چشمان جیران را هم دیده بود. دیده بود حتی که به مادرش التماس کرده بود 

 که ان بزغاله را به او بدهد  تا بزرگش کند  وحتی دوران شنیده بود که جیران گفت  : 

«نباید بفروشیم ...این بشود بچه من ...» ومادرش تا حرکات بچه گانه  او را دیده بود ، 

چیزی نگفته  بود .تنها سری تکان  داده بود  ورفته بود به داخل خانه تا برای

دوران چیزی بیاورد -دوران.هم به در تکیه داده بود ومنتظر مانده بود .

   از سری که مادر  پیر جیران تکان داده بود ،او هم  فهمیده بود میخواست  چه بگوید .

حتما مثل دوران  میخواست بگوید که  دیگر از سن وسال  جیران گذشته که  که این گونه 

 حرکات بچه گانه از خود نشان دهد  جیران دختر بزرگی بود اما حرکات ان روز جیران  به 

دختر بچه های کوچک می مانست.

آن روز چشم  دوران به جیران بود واز شدت شوقی که او داشت  حیران مانده بود .تا اینکه

 جیران سرش را بلند کرد و پرسیده بود : به این بزغاله چه باید بدهم ؟؟

دوران   تمام حواسش به بزغاله  بود ، به چشمهای جیران که برق میزد . جیران باز پرسید : 

چه باید بهش بدهم تا نمیرد ؟؟

دوران  فقط توانسته بود بگوید : شیر   جیران خندیده بود .خنده ای کودکانه  واز ته دل. 

بعد هم گفته بود: نمیگذارم گرسنه بماند ، بچه من است .

وقتی انعام را از مادر پیر جیران گرفته بود ودر خانه را بسته بود وخواسته بود از انجا دور شود 

 ، حس کرده بود دلش سنگین شده . چیزی غریب به دلش نشسته بود  .چیزی شبیه 

نشستن یک قناری روی برف ها . دو قدم میرفت جلو  اما دلش یک قدم بر میگشت  به عقب .

 بر میگشت به سمت پادری خانه  ای که جیران  ومادر پیرش زندگی می کردند .

بند سوم

از همان روز، قلب دوران  جور دیگری در دلش میتپید . یک روز گذشت . دوروز گذشت .

روزهای دیگری هم گذشت. اما دوران  از همان زمان ، نه روز میشناخت ، نه شب ، 

مدام نگاه معصومانه جیران را می دید .که از شوق داشتن بزغاله  ، برق زده بود . 

برقی که  شعله اش  افتاده بود  در دل  دوران ومعلوم هم نبود  به این زودی ها کم یا خاموش شود.

 

بند چهارم

 دوران دیگر مثل هر روز نبود ، که وقتی گله را به دشت می برد ، میرفت به گوشه ای 

 و بی هیچ فکری وخیالی  دراز میکشید و چرت میزد ، حالا وقتی نی میزد –صدای نی اش 

سوز داشت .

همیشه نی میزد ، اما پیش تر ، چون چوپان  بو نی می زد ،هیچ هم  نمی دانست که چرا 

نی میزند .اما حالا دیگر صدای نی او با  صدای نی که قبلا میزد فرق داشت ، جور دیگری میزد . 

حتی مردم روستا هم این را فهمیده بودند . فهمیده بودند که صدای نی دوران فرق کرده است .

اگر هم  مستقیم به او نمی گفتند ، دوران  این را از اشتیاق زیاد انها برای شنیدن  صدای نی 

و حرفهایشان می فهمید .

شبها که گله را به  روستا می برد  و میرفت به تنها مغازه روستا  که مال  (آنا دایی ) بود

همه از او میخواستند که نی بزند ، او هم میزد . وقتی  نواختن نی اش تمام میشد باز هم 

میخواستند که بزند  ، واوباز  هم میزد .با لذت هم میزد .با تمام وجود در نی میدمید  ، 

به همین خاطر همه مردم روستا را شیفته صدای نی اش  کرده بود

 

کارو بار مغازه  (آنا دایی) هم گرفته بود .شب ها تقریبا همه اهالی روستا در انجا جمع می شدند . 

جمع می شدند تا  از صدای نی  او لذت ببرند ، همه حدس می زدند که باید  سری در این  

ناله های جدید نی دوران باشد .هر کس چیزی میگفت . حدسی می زد.

کسی میگفت : دوران  به سن پختگی رسیده  دیگری میگفت : خیلی نی زده 

 واستاد شده   .   استعدادش تازه گل کرده . وبالاخره افرادی هم بودند که میگفتند : 

سوزی که نی هفت بند دوران  دارد ، سوز عشق است  . دوران عاشق شده -  وبه این 

ترتیب رفته  رفته  همه فهمیدند چه  سری در نی هفت بند دوران خوابیده است و   فهمیدند

 که دوران عاشق جیران است .

 

بند پنجم

دوران باید کاری  میکرد ، دلی که تا آن وقت  برای کسی نتپیده بود  ، دیگر برای جیران 

می تپید .یک روز بالاخره دل به دریا زد ، خودش هم نمیدانست  چرا آن روز زودتر از همیشه

 گله را به روستا برد ، همیشه  وقتی که آفتاب غروب  میکرد ، گله را وارد روستا میکرد ، 

وتا به آخر روستا برسد همه می امدند و گوسفندان خود را تحویل میگرفتند  . اما آن روز  

هنوز لحظاتی به غروب  آفتاب مانده بود  که با گله  وارد روستا شده بود . از همان خانه  اول  ، 

همه را یکی یکی  صدا کرده  بود  وگوسفندان  را تحویلشان داده بود .

هرچند که همه میدانستند  بی موقع است  ،اما کسی به صرافت این نیافتاده بود  که بداند 

چرا دوران ان روز گله را زودتر  از صحرا بر گردانده بود .

همه آمدند و گوسفندانشان را تحویل گرفتند .تنها دو گوسفند مانده بود که  مال مادر پیر 

جیران بود .دوران آنها را هی کرد به سمت خانه ی آنها.

وقتی کولون در را زد ،مثل همیشه مادر پیر جیران در را باز کرد .

دورسون دایزا   ، گوسفندهایتان را آوردم .از بس هول  بود ، یادش رفت سلام بدهد .

گوسفندان را به داخل حیاط راند وخودش دم در ایستاد ، با آن حس و حالی که داشت ،

 شرم میکرد تو چشم  مادر پیر جیران نگاه کند ،سرش را خم کرده بود پایین .پیر زن انگار 

که فهمیده بود ...با مهربانی  گفت : بیا تو ...حتما خسته ای...!!

دوران  رفت داخل و در را بست . پیرزن داشت از پدر و مادر دوران می گفت  . میگفت که 

چه آدم های خوبی بودند  ، داشت از خوبی هایشان میگفت .آخر هر جمله  هم آهی 

می کشید و میگفت : خدا بیامرزدشان –هر دو روز یک بار  با هم قرار می گذاشتیم –یک عالمه

 لباس  ها رو جمع میکردیم با هم می رفتیم لب جوی آب ،میشستیم وخیس خیس میذاشتیم 

 توی سبد وسبد را میذاشتیم  روی سرمان و میاوردیم  خانه .

دوران می دانست درباره چه کسی حرف میزند  اما بیشتر حواسش به حرف هایی بود که تو این

 مدت صد بار با خود مرور کرده بود آنروز باید به پیر زن   و جیران میگفت :وقتی هم نشست روی 

ایوان و به دیوار کاه گلی  خانه تکیه کرد  ،نمیدانست  از کجا باید شروع کند .پیر زن   که یکریز 

داشت حرف میزد ، فهمید که گوش نمیدهد .چون به سوالی که کرده بود جوابی نشنید .

-دوران

-بله

-پرسیدم شام که نخورده ای؟

-نه ، من اشتها ندارم .

بعد پرسید ، راستی جیران را نمیبینم ؟!  پیر زن انگار که فهمیده باشد لبخند کم رنگی زد.

اما  دوران نفهمید که پیر زن چیزی بو برده است . گفت : بزغاله بزرگ می شود؟ پیرزن گفت :

 هم بزغاله بزرگ می شود هم جیران

آهی کشید و ادامه داد :انگار نه انگار که دختر بزرگی ست .عقلش قد یک بچه ست  ،مثل 

دختر بچه ها با بزغاله بازی میکند  ،تر وخشکش میکند .

دوران فکر کرد بهترین فرصت است  که حرفش را بزند ، پرسید : «راستی ، عروسی نمیکند ؟»

پیر زن باز هم لبخند کم رنگی زد و گفت :  نه

گفت : همه می دانند ، مگر تو نمی دانی ؟  که نباید ازدواج کند ؟؟؟

دوران هم مثل همه ی مردم روستا می دانست که  جیران نباید شوهر کند .از همان روزی که 

افتاده بود توی چاه ، طبیب گفته بود  که جیران نباید ازدواج کند.

دوران  گفت : میدانم !  ولی....

پیرزن گفت : کاش همان روز قلم پایم میشکست و نمی رفتم ازچاه زمینهای کدخدا  اب بیاورم .

خیلی وروجک بود این جیران .کاشکی نمی بردم  لب چاه ....

پیر زن مرتب داشت ای کاش  ای کاش   می کرد .... وخودش را سر زنش میکرد .

 دوران گفت اتفاق برای همه می افتد ،اگر ان روز جیران را با خودت نبرده بودی ،شاید اتفاق 

دیگری برایش می افتاد .

پیرزن گفت : درسته .اما هر اتفاقی هم که می افتاد ،از افتاد ن  توی چاه که بدتر نبود .اگر 

در چاه نمی افتاد ، طبیب هم نمیگفت که نباید ازدواج کند .آنوقت سالها پیش از این  او هم می رفت سر زندگی و من هم سر پیری  دلم را با نوه هایم خوش کرده بودم .

دوران گفت : طبیب که نگفته ، نباید ازدواج کند ، مگر این را گفته ؟  پیرزن گفت : طبیبب این را گفت . 

گفت که نباید ازدواج کند  واگر هم کرد نباید بچه دار شود .

دوران گفت : پس گفت می تواند ازدواج کند . بچه که مهم نیست .

پیرزن گفت : همه مردها بچه میخواهند ان هم از نوع پسر

دوران فکر کرد فرصتی که به دنبالش  بود ، همین الان است  گفت ،همه نه ! پیرزن نفهمید 

یا نشنید دوران  چه می گوید . شروع کرد به اینکه درباره شوهر خدا بیا مرزش حرف بزند  

که چقدر پسر می خوا ست ، آخر سر هم خدا همین جیران را بهش داد.

دوران  گفت : پدر جیران وخیلی از مردهای دیگر شاید به خاطر این ازدواج کنند  که بچه میخواهند ، 

آن هم از نوع پسر .اما همه اینجوری  نیستند . – گویا پیرزن هنوز هم سعی نکرده بود بفهمد منظور 

 دوران  چیست  وچرا اینگونه  میگوید .داشت حرف خودش را می زد ،

همه دختر دارند ما هم دختر داریم . خدا همین یکی را به ما داد  .اما این هم شد آیینه دق...

دوران  پرید توی حرفش  گفت :  اما من بچه نمی خواهم ، پسر هم نمیخواهم .  پیرزن گفت : خب

 دوران گفت : کاش کسی را داشتم برایم  خواستگاری میکرد .- پیرزن به فکرش هم خطور نمی کرد 

که  دوران دارد از جیران خواستگاری می کند  گفت : من که نمردم ، فکر کن من مادرت هستم ، 

تو نشانی اش را بگو تا بروم .!

دوران گفت :   جیران !

فقط همین را گفت .

پیرزن تازه فهمید  دوران چه حرفی در دل دارد .و چه مطلبی میخواهد بگوید .اما فکر کرد شاید

 اشتباه  فهمیده است  فقط پرسید :جیران؟

این نخستین باری بود که کسی از جیران خواستگاری می کرد .گفت : اما...

دوران فهمید که میخواهد چه بگوید ، نگذاشت حرفش را ادامه بدهد  گفت :  گفتم که  من بچه

 نمی خواهم ، فقط جیران را می خواهم ، بعد هم مظلومانه  سرش را پایین انداخت و گفت :

البته اگر شما موافق باشید .

پیرزن ندانست که ازاین حرف باید خوشحال باشد یا نارا حت ...!؟  

 دوران سرش پایین بود واز شرمی که داشت ، عرق می ریخت  گفت : من کسی را در این 

دنیا ندارم .غیر این نی هفت بند و چوب ، هیچ ندارم

پیرزن با دیدن عرقی که بر  پیشانی دوران نشسته بود  لبخندی زد . گفت : توهمه چیز داری ، 

هر آنچه دیگران دارند  ، تو بیشتر داری .  من حرفی ندارم اما جیران بچه نیست  تامن برایش 

تصمیم بگیرم ،  جیران 30 سال سن دارد  . برو واز خودش بپرس .

دوران  بلند شد ورفت سراغ جیران ،جیران  نشسته بود پشت دار قالی  و داشت در آیینه  ، 

به غروب جوانی اش نگاه می کرد . وقتی مختار را دید .ایینه را  مخفی کرد . دوران  ندانست 

باید از کجا شروع کند .کنار دار قالی نشست  گفت :با دورسون دایزه صحبت کرده  ام  .نظری

 نداشت  گفت از تو سوال کنم .

جیران پرسید :   درباره چی؟

   دوران سرش را انداخت پایین تا شرم جیران را نبیند ...پرسید : زن من می شوی؟

چیزی توی چهره جیران شکست ،  از حرفی که شنید ، ابتدا جا خورد  بعد خنده ای کوتاه کرد 

و پرسید    من؟؟؟؟

خودش هم نفهمید این سوال را  از خودش کرده بود یا دوران  . 

 دوران دوباره تکرار کرد : زن من می شوی؟

جیران ساکت ماند وچیزی نگفت .سرش را برگرداند ودوباره با کلاف های رنگی بازی کرد .

دوران  همانطور که سرش پایین بود ، گفت که میداند طبیب چه گفته و گفت که بچه نمی خواهد 

 واز دنیا هیچ ندارد ، بعد هم منتظر ماند جیران حرف بزند.

جیران ساکت بود وحرفی نمی زد ، بعد بلند شد و رفت سراغ طاقچه  وکتابی را که انجا بود

 بر داشت و دوباره نشست پشت دار قالی ،آنرا ورق زد وگفت :چه روزی به دنیا آمده ای ؟؟؟

دوران یادش نمی امد چه روزی به دنیا امده است . گفت : نمی دانم !  برای چه باید این را بدانم ؟

جیران گفت : هر دختری حق دارد این را بداند 

دوران : خیلی ها که در این روستا سن وسال مرا دارند شناسنامه ندارند . من هم یکی از انها .

کسی را نداشتم که برایم شناسنامه بگیرد .خودت که می دانی . جیران این را می دانست

 بیشتر مرد های روستا که سن و سال دوران  را داشتند شناسنامه ندارند . دوران گفت :

 اگر داشتم می بردندم  اجباری . یادت که نرفته  پسر کل تاقان را که ژاندارم ها بیست سال

 پیش ریختند اینجا  و بزور بردند .

جیران گفت : میخواهم بدانم چه روزی به دنیا امده ای ؟  باید بدانم  ...چه خصوصیاتی داری ؟در این کتاب خصوصیات متولدین هر ماه را نوشته ...وبعد آن کتاب را تکان داد یعنی همین کتاب .

 

بند ششم

آن روز جیران  (نه)  نگفته بود .  (بله) هم نگفته بود .گفته بود روز تولدش  را می خواهد بداند . 

دیگر همه روستا میدانستند  که  دوران  نمی داند چه روزی به دنیا آمده است .خودش که نمی

 دانست . کسی هم  نبود که بداند .مادر و پدرش اگر زنده بودند  ، شاید می توانستند بگویند

 که چه روزی به دنیا آمده است ،اما آنها هم نبودند .انگار که خودش را گم کرده بود  ، تا حالا به

 این فکر نکرده بود که چه روزی به دنیا آمده است؟!

به هر کسی می رسید ،سراغ روز تولدش را می گرفت ، حالا دیگر این موضوع ، شده بود  نقل 

مجلس مغازه آنا دایی –کسی گفت به گمانم اول زمستان بود-   نه ، آنوقت اسمش را می گذاشتند 

قار یاغدی.....نه  دوران

-آن یکی میگفت :  به گمانم  وقتی خدا بیامرز اراز بی بی ، وقتی که حاجی شد و از مکه آمد ، 

 دوران به دنیا آمد .  –نه اسمش که حاجی گلدی نیست!!!؟    شاید اوایل بهار باشد...---نه  

 این هم نیست   ، چون اسمش را میگذاشتند یاز لی   یا نوروز قلی.

دوران فکر کرده بود ،اسم خوبی دارم -ولی ای کاش  اسمم چیزی مثل اینها بود .بعد از این همه 

بحث ها وکشمکش ها همه می خواستند که  دوران  نی بنوازد . و او هم  ،  می نواخت و هربار 

سوزناک تر از دفعات قبل .

نوای غمگین نی دوران، آن شب همه را  به یاد غصه ای می انداخت ،که از قصه ای به یاد داشتند .

قصه غریبی که عاشق شده بود و غصه میخورد . غصه ای که اکنون در قلب  دوران هم  لانه کرده بود

 و او فکر می کرد  ، کسی جز خودش و نی هفت بند ، جیران ومادرش   از آن خبر ندارند.

 

بند هفتم

دوران می خواست بگوید .همه چیز تمام شد....اما پشیمان شد. و لبش را گزید . جیران  روی

 دار قالی نشسته بود  وداشت می بافت . مادرش هم نشسته بود و  کلاف را می تابید .  

دوران گفت : کسی یادش نیست ، از همه پرسیدم .

جیران داشت گره ها را تند تند می بافت .هیچ نمی گفت .انگار قفلی بر دهانش زده بودند و 

کلیدش را هم انداخته بودند جایی که هیچ وقت نمیتوان پیدایش کرد .  دوران پرسید : حالا میگی

 چکار کنم ؟1 مادر جیران گفت : کسی نمی داند  اما من میدانم .

بعد گفت :من ومادر خدا بیامرزت باهم  توی روستای بالایی بودیم ، تو همانجا به دنیا امدی .

 دوسالت که شد او به این  روستا امد. بعد هم من   آمدم.

پیر زن گفت : میدانم  ، خوب هم میدانم . تو که رفتی  ، جیران از من پرسید ومن هم گفتم  که

 تو کی به دنیا آمده ای . درست اولین روزهای برداشت پنبه بود. داشتم در زمین های ارباب پنبه

 میچیدیم که مادرت با آن حال  و روز برای ما بقچه ناهار را آورد. هما نجا دردش گرفت  سوار قاطر

 کردیم و راندیمش به خانه . یادم نمی رود.

دوران  لبخندی زد و چشم به جیران دوخت . جیران گره روسری اش را  محکم کرد  واشاره به کتاب

 روی تاقچه کرد . گفت : خواندم

  دوران گفت : خب !؟

گفت : حالا نظرت چیه؟!   پیرزن بلند شد   برای آورد ن  چای  از اتاق بیرون رفت .  دوران صدایش

 را پایین آورد وپرسید : زن من می شوی؟  جیران  صورتش را که گل انداخته بود ، بر گرداند سمت  

دار قالی . پرسید  : من قارچهای صحرایی را دوست دارم   تو چی ؟؟؟   دوران  گفت : من هم 

دوست دارم

جیران گفت : برای من می آوری ؟

  دوران گفت : الان که زمان بیرون آمدن قارچ نیست !

جیران گفت: کی در می آید؟

  دوران گفت : وقتی رعدو برق بزند و باران ببارد .

جیران گفت : تا آن روز صبر میکنیم .تا ان وقت قالی را هم تمام میکنم . زمان خوبی ست.

  دوران حتی لرز صدای جیران را هم  فهمید .لبخندی زد و گفت :باشد ، تا وقتی تو قالی را تمام کنی 

 من هم بزغاله را نگه می دارم .وبزرگش میکنم  ، تا آن وقت به من بسپارش.

جیران به علامت تایید سرش را تکان داد و گفت :  اوهووممم  ، باشد.

 دوران با خوشحالی بلند شد ، باید بزغاله جیران را بر می داشت ، وبا این امید که صدای غرش

 آسمان را بشنود  وقارچ ها راببیند ،  که از دل زمین بیرون آمده اند  ، کله سحر با گله به صحرا می زد.

نویسنده : یوسف قوجقی

 

 

 امیدوارم   خوشتون اومده باشه –نتیجه گیری  من از این داستان

بزرگ ترین موانع  هم که افراد تصور می کنند ، نمی تواند مانع رسیدن دو جوان شود –آن موانع 

ساخته افکار خود ماست ،

جالب ترین ، مساله در اینجا  خصوصیات اخلاقی که در آن کتاب نوشته بود- است . که نویسنده 

  از گفتن آن چشم پوشی کرده  وآن را به ذهن خواننده  تحویل داده –تا خواننده  واقعی را 

تشخیص دهد . آری-بدترین خصوصیات اخلاقی –که می توان تصور کرد در آن کتاب برای دوران 

منتصب شده بود –که این باعث شد ه جیران  لبخندی موزیانه بزند و دیگر به سراغ آن کتاب نرود. 

این کتاب ها توسط افرادی مثل خود ما برای کسب منافع شخصی و مادی  چاپ میشن 

ودر پایان  اینکه  بهتره بجای  مشغول کردن  ذهن  ودور شدن از مسیر زندگی ، مسیرمون رو 

به  هدف اصلی- که  رسیدن   به ذات الهی ست  قرار بدیم

وسعی کنیم در این راه  (ازدواج) را که سنت پیامبر  می باشد ، رو  با این افکار به بیراهه  نکشونیم 

 وبه جای اون به فکر برداشتن موانع از سر راهمون باشیم

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





 نوشته شده در  جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:11   توسط محمود  |
مطالب اخير
فهرست اصلي
نوشته هاي پيشين
آرشيو مطالب
موارد ديگر
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 130
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 132
بازدید ماه : 325
بازدید کل : 888369
تعداد مطالب : 499
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

انجمن وبلاگ نویسان / انجمن وبلاگ نویسان /

Copyright © 2010 All Rights Reserved by http://www.LoxBlog.com | Design by : SAHRA