کجاوه (مارال ) 1

avasaba

درباره وبلاگ
این وبلاگ جهت سرگرمی و خدمت به ترکمنان عزیز طراحی شده است
نويسندگان
پيوندهاي روزانه
پيوندها
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان محل دوست یابی ترکمنان عزیز و آدرس torkmanchat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آتالار نقلي
ماتال
ترکمن گوزل آدلري

سخن روز

 

کجاوه

مارال تو دیگر بزرگ شده ای.باید سروسامان بگیری. می شنوی دخترم؟

...

این که فکر کردن ندارد .هردختری بالاخره باید یه روزی عروسی کند.

مارال سرفه ی خشکی کرد وروی دار قالی جابه جا شد.باانگشتهایش گره دیگری به قالی زد.صدای مادر دوباره ازارش داد.

-تو باید خوشحال باشی دخترم. سلیم اقا مرد ثروتمندی است.

گونه های مارال سرخ شد.لب هایش راگزید ونگاهش را از گل های قالی گرفت و به برادرش دوخت ‍،مرگن نزدیک اجاق نشسته بود و به آتش اجاق زل زده بود. مارال باناراحتی چندبار سرفه خشکی کرد ودوباره چشم های ریزش را به برادر دوخت.

مرگن با ناراحتی ،آب دهانش را قورت داد وچند بار پلک هایش را بهم زد،سرش را بالا آورد،لب هایش تکانی خورد وبه زور چند کلمه از دهانش بیرون امد:«مارال هنوز خیلی کوچک است مادر»!

مارال آرام گرفت ونفس بلندی کشید،انگار حرفهای برادر از دهان خودش در امده بود.مارال حرف های دیگری هم داشت،اما دهانش خشک شده بود وصدایی از گلویش در نمی امد. می دانست برادرش جانب اورا می گیرد وحرف های دلش را می زند.از این بابت ،ته دلش ارام بود ،کلاف را برداشت و به تندی چند گره کوتاه به نخ های قالی زد.

خنده های بلند مردها در آلاچیق پیچید ودل کوچک مارال را لرزاند. مارال اخم هایش را در هم کشدید و با خشم، آخرین گره آبی رنگ رابرید.

هربار که صدای مردها وخنده هایشان شنیده میشد ،قلب کوچک مارال هم به لرزه در می امد وترسی غریب در دلش لانه می کرد.هنوز هم باور نمی کرد که آنطرفتر،داخل آلاچیقی دیگر،مردها درباره او حرف میزنند.مارال حتی فکرش را هم نمی کرد که می خواهند او را شوهر دهند. مدتی قبل توی دلش به همه این حرف ها خندیده بود وشانه هایش را بالا انداخته بود؛ ولی حالا دیگر وضع فرق می کرد.

خنده مردها لحظه به لحظه قلبش را می فشرد ودر میان آن خنده ها -خنده پدر حکم طوفان را داشت وصدای مادرش هم آن طوفان را شدیدتر می کرد.(اما امروزه بدون آن که پدر ومادر خبری داشته باشن-دختر وپسرها ...)

مارال دخترم ! خیلی از دختر ها آرزوی این لحظه را دارند.فکرش را بکن! تو زن مرد ثروتمندی می شوی.

مارال به سرعت چند گره دیگر انداخت و کلاف قرمز را برداشت، خنده های مردها و نعره های بلندشان تمام الاچیق های اطراف را فرا گرفته بود .مارال به دست های لاغرش نگاه می کرد.چند گره از کلاف قرمز برید وگره ای بین تارهای قالی انداخت.برای هر خنده بلندی که می شنید یک گره بلند، وبرای هر خنده کوتاه یک گره کوتاه می انداخت . بعد شانه قالی بافی رابرداشت وبر روی آنها کوبیدمدتی بعد خنده ها خوابید ومارال فکر کرد که خنده ها را گره زده وخاموش کرده است وبعد هم باقیچی ، گره ها را برید.

مارال به موهای بلندش که انها را بافته بود دست کشید(واقعا زیبا بود) و از گوشه ی چشمهایش نگاهی به آ لاچیق ،آنجا که مادرش نشسته بود،انداخت. مادر داشت به نقش های یقه پیراهن دست می کشید؛ گاهی چشمهایش راتیز می کرد وبا دقت ،سوزن را توی پارچه فرو می برد.

مارال نگاه غمگینش را از گلهای درشت پیراهن گرفت وبه چشم های مادر دوخت.

آق بیکه سوزن را به یقه فرو کرد ونالید: « پدرت خودش می برد وخودش می دوزد» -سوزن را بیرون کشید وبه دنبال نخ سفید..وادامه داد: نه از من می پرسد و نه از هیچ کس دیگر.

معلوم نبود روی سخنش با کیست.سرش پایین بود وچشمش دنبال سوزنی بود که مدام به یقه فرو می رفت وبیرون می امد، انگار داشت با همان ها حرف می زد.

مارال چشمانش را از مادر گرفت و به دهان مرگن دوخت. مرگن چند بار پشت دستش را خاراند وسرش را بالا آ ورد. گفت: مگر گزل هم سن وسال مارال نیست؟ پس چرا پدرش شوهرش نمی دهد؟

مارال به یاد گزل که افتاد ،غمش دوچندان شد-اگر شوهر می کرد ومی رفت ،از گزل جدا می شد ودیگر نمی توانست او را ببیند.آن وقت از آ بادی دور می شد و خدا می دانست که چه وقت دوباره همدیگر را می دیدند و باهم بازی می کردند.

صدای آق بیکه در داخل آلاچیق پیچید.گزل که برادر بزرگ ندارد!

مرگن تکانی خورد وبا تعجب به مادرش نگاه کرد وغرید:

-پس به خاطر من می خواهید مارال را شوهر دهید؟

آق بیکه نگاهش را از نقشهای روی یقه گرفت و کمرش را راست کرد و گفت:« چند ماه پیش پدرت برای خواستگاری به آبادی همسایه رفت».

مرگن سراپا گوش شد ، مارال هم همینطور.

هر دو از کارهای پدر حیرت کرده بودند وبا تعجب چشم به دهان مادر دوخته بودند.صدای خنده مرد ها دوباره همه جا را پر کرد، آق بیکه ادامه داد:« خوب ما که گوسفند اضافی نداریم تا عروس بگیریم».

مرگن بالحنی خشک گفت : « ولابد می خواهید از سلیم آقا گوسفند زیادی بگیرید تا خرج عروسی در بیاید»!

آق بیکه در حالی که به بیرون از الاچیق نگاه می کرد ؛ گفت« پدرت همین را می خواهد...»

مارال با چشمان ریزش مرگن را نگاه کرد.صورت مرگن گل انداخته و سرخ شده بود.چند بار با عصبانیت لبهایش را گزید ودوباره به مادرش نگاه کرد و با التماس گفت: من حاضر نیستم مارال را به خاطر من شوهر بدهید...

آق بیکه دلش لرزید با نگرانی به بیرون آلاچیق نگاه کرد.اگر پدر بچه ها این حرف را می شنید، آتشی پر لهیب به پا می شد.

آق بیکه رو به مرگن کرد وبا صدایی لرزان گفت : اخلاق پدرت را که می دانی ، هر تصمیمی بگیرد ،هیچ کس نمی تواند حرفی بزند.

مارال ومرگن با نگرانی سرشان را پایین انداختند.پدر همیشه خودش را بر حق می دانست و هیچ کس نمی توانست با مخالفت کند. هر تصمیمی که می گرفت بدون مشورت آن را انجام می د اد. مرگن به یاد سایر مردهای روستا افتاد، بیشتر مردهای ابادی وریش سفید های روستا همین اخلاق را داشتند.

لحظاتی گذشت خنده های بلند مردها قطع شده بود ودیگر شنیده نمی شد، مارال کمی روی قالی جا به جا شد و کلاف زرد را برداشت. مرگن چند بار باخشم دندانهایش را بر هم سایید و مشت هایش را محکم فشار داد. چیزی نداشت بگوید اگر هم می گفت بی فایده بود...سرش را پایین انداخت وبه نقش های نمد خیره شد.

سکوت همه جارا فرا گرفته بود.فقط صدای بریدن گره ها شنیده می شد وصدای برخورد دست های نازک ولاغر مارال با تار های قالی.

لحظه ای بعد صدای پایی از بیرون آلاچیق شنیده شد. پدر درحالد که گلویش را صاف می کرد، داد زد: « آق بیکه ! مهمانها رفتند».

آق بیکه سوزن رابا احتیاط به یقه فرو کرد و آن را همراه با پیراهن ، کناری گذاشت.در همان حال گوشه روسری را به دندان گرفت و بلند شد.

پدر مارال د آستانه در آلاچیق ایستاده بود.سایه اش روی تارهای قالی افتاده بود.مارال سرش راپایین گرفت تا چشمش به پدر نیفتد،انگشتان کوچکش را روی تار ها کشید. تارهای قالی با صدای خشکی لرزید قلب کوچک مارال هم به شدت لرزید..

مرگن با نگرانی به دهان پدر چشم دوخت. مارال صدای پدرش را شنید.

-همه چیز درست شد. زودتر قالی را تمام کن ما را ل !

دل مارال تپید. خون گرمی توی صورتش دوید ورنگش سرخ شد. گونه هایش سوخت وگلویش خشکید.گوشهایش راتیز کرد تا دنباله ی حرف پدر را بشنود. صدای کلفت پدر دوباره توی گوشش پیچید.

-توی امر خیر، باید عجله کرد. سه روز دیگر کجاوه می اید.باید آماده شوید.

مارال ناله خفیفی کرد .سرش صوت کشید ودرد گرفت.چشمهایش سیاهی رفت وضربان قلبش تندتر زد وبه تندی نفس کشید.

مرگن از ته دل نالید.چین پیشانی اش زیا تر شد.لبهایش راگزید. به سرعت بلند شد واز الاچیق بیرون رفت.آق بیکه هم کتری را برداشت وبیرون رفت.

مارال به سختی نفس نفس می زد،رنگش زرد شده بود. با خشم سرش را بالا آورد.هیچ کس در آلاچیق نبود.پدرش هم رفته بود.قالی تمام شده بود فقط چند ردیف مانده بود. در این فکر بود که سه روز دیگر کجاوه می اید واو باید از آلاچیق و روستا و دوستانش جدا می شد.

با نگاهش اخرین ردیف گره ها را نگاه کرد. شانه قالی بافی را بالا برد وبا خشم ، آن را میان تارهای قالی کوبید.نالید ودوباره آن را بالا آورد واین بار محکم تر از قبل به میان تارهای قالی کوبید.

همراه صدای شانه قالیبافی ،دلش طغیان می کرد.لحظه ای لب هایش لرزید وپلک های چشمش تکانی خورد.جلوی چشمانش تار شد وبعد گونه هایش خیس شد.ونغمه های سوزناک ترکمنی را زمزمه کرد...«اگر به چاه عمیقی سنگ بیاندازی ، گم می شود مادر جان...»!

آق بیکه کتری به دست ،نزدیک در آلاچیق رسیده بود، صدای ناله دخترش را که شنید ،مدتی ایستاد و گوش داد...

مادر سرش را پایین انداخت ،اشک در چشمهای مادر حلقه زد،ناله مارال...«اگر به جای دوری دختر بدهی گم می شود مادر جان...» دوباره قلب مادر را ریش ریش کرد...

آق بیکه صدای سوزناک وغمگین مارال را که شنید ...به یاد گذشته اش افتاد.او هم سرنوشتی مثل دخترش داشت.وقتی به خانه شوهر آمده بود کم سن وسال بود، درست مثل دخترش مارال.به یاد دوران کودکی اش ودوستانش افتاد که چقدر ان روز ها گریه کرده و غصه خورده بود. حلا هم نوبت دخترش بود. دلش به حال مارال سوخت. ناله مارال قلب آق بیکه را می سوزاند... مارال هنوز هم می نالید:«...غربت جای بدی است...مرا نگذاشتند در جایم بنشینم وموهای سیاهم را ببافم...»!

صدای مارال می لرزید.و آق بیکه هراسان ، به اطراف آلا چیق نگاه می کرد.اگر شوهرش ناله های مارال را می شنید وضع بدتر می شد، آق بیکه این را هم می دانست که شوهرش رحم ندارد

ادامه  دارد

اینم اون نغمه هایی که مارال زمزمه میکرد   دانلود با حجم کم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





 نوشته شده در  جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت 14:15   توسط محمود  |
مطالب اخير
فهرست اصلي
نوشته هاي پيشين
آرشيو مطالب
موارد ديگر
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 316
بازدید دیروز : 241
بازدید هفته : 316
بازدید ماه : 752
بازدید کل : 888796
تعداد مطالب : 499
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

انجمن وبلاگ نویسان / انجمن وبلاگ نویسان /

Copyright © 2010 All Rights Reserved by http://www.LoxBlog.com | Design by : SAHRA